سفر به رادیو جوان (3)
رادیویی ها را دیدم
دوباره سوار بر خط یازده در طبقه دوم(شبکه جوان) شدم ولی این گشتنها نتیجه نمی داد چون شخص شاخصی نبود و به هر اتاقی هم که سرک میکشیدم دیگه اینبار خجالت میکشیدم و اما همین الان هم نمیدانم ساختار مهندسی آن ساختمام چطوری بود و هنوز هم وقتی فکر میکنم به شکل نا منظم ساختمان گیج میشوم. میخواستم از پله ها برم طبقه اول ، اولین نفری که بعد از آقای افتخاری شناختم مدیر شبکه بود که از نمای عقب شناختم ولی کلاس گذاشتم و ایشون را تحویل نگرفتم و رفتم طبقه اول ، وقتی به طبقه اول رسیدم دومین نفر را دیدم ، آقای مرادیان بود داشت با یکی در مورد برنامه ای که رضایت دیگران را نتوانسته بود جلب کند گفتگو میکرد نگاهی به من انداخت و صحبت ها را ادامه داد من هم چون از صبح آشنایی ندیده بودم زیاد اطمینان نداشتم که واقعا اقای مرادیان باشند چون نصفه و نیمه دیده بودم ،اما درهمون نگاه اول دقیق متوجه شدم ولی صداشون مشکوی میزد و این منو به اشتباه می انداخت.
صحبت از رادیو را هم عشق است
طبقه اول را چندین دور زدم و اماده بودم که کلا با ساختمان خداحافظی کنم چون مادرم تنها زیر افتاب داخل ماشین در پارکینک منتظر بود و این خوب نبود با دلی پر از سوال که چرا از این همه رادیویی که میشناختم نتونستم چندین نفر رو ببینم و با انها صحبت کنم، در حال ترک محل بودم که فکرم کار کرد! من شماره یکی از سردبیرها رو داشتم!
پیامک دادم و از ساختمان رفتم بیرون جلوی در داشتم به اطراف و رفت و آمدها و زمین و اسمان و و صداها ی ادمها توجه میکردم که شاید خدای ناکرده یک اشنایی ببینم که آقای معین را دیدم که یک خانمی بهشون سلام دادند و ایشون هم وقتی داشتند جواب میدادند به من هم نگاهی کردند تا من به خودم بیام ایشون زود از پله ها رفتند و از نظرم ناپدید شدند و بعد دو نفر می آمدند و سه نفر میرفتند و همه از رادیو میگفتند و میشنیدند و این حداقل برام جالب بود. جالب بود چون دیگر اینجا صحبت کردن از رادیو غیر معمولی نبود،صحبت کردن از رادیو نیاز به مقدمه چینی نداشت، اینجا مردم داشتند خیلی راحت از رادیو میگفتند!
من استدیوی پخش زنده میخواهم
جواب پیامک رسید مجتبی حسنی گفت سر برنامه جوونی دربست هست و یازده می بینه منو! خوشحال شدم و از فکر خلاقم تشکر کردم و از معرفتی که مجتبی به خرج داده بود و به همه تماسهام جواب میداد غیابا تشکر کردم.
دوباره پیام دادم گفتم میشه بیام پیشتون پخش زنده ببینم؟ گفتند اونجا هم مجوزهای دیگری میخواهد و شما را راه نمیدهند و کمی ناراحت شدم چون یکی از هدفهام حضور در استدیوی اجرای زنده بود که حاصل نشد.نشستم جلوی در ساختمان شهدا و از ساعت 10:30 داشتم مردم در حال آمد و شد را از نظر تیپ و صدا چک میکردم اما دریغ از یک نمونه مشکوک! صحبتها تماما حس رادیویی داشت ولی آشنا نبودند.
جایزه در جایزه(یا وقتی شانس آدم را تحویل میگیرد!)
تلفن همراهم زنگ میخورد، با خومدم میگم حتما مجتبی حسنی است به شماره که نگاه میکنم میبینم غزیبه نیست اشناست! از برنامه پلاسمای رادیو جوان تماس گرفته اند، جواب میدهم، خانمی آن ور خط است میگوید سلام اقای عراقی؟ میگم بفرمایید: میگوید از رادیو جوان تماس گرفته ام و شما در مسابقه برنامه پلاسما شرکت کرده اید و برنده شده اید نشانی را بفرمایید تا جایزه را براتون ارسال کنیم ، میگم خانم ببخشید من الان در ساختمان شهدای رادیو هستم شماره اتاق را بفرمایید من بیام خدمتتون جایزه را دستی بگیرم ، میگوید نه نمیشود شما لطف بفرمایید نشانی را بدهید! تعجب میکنم و نشانی را میدهم و بعد تشکر وخداحافظی میکنم اما با خودم میگویم انگار راست است که گاهی وقت ها باید قاشق را از پشت سر چرخاند و در دهان گذاشت!
مجتبی ظاهر میشود!
ساعت 11 میشود و حس خوبی دست میدهد ولی خبری نیست ساعت 11:10 دقیقه و دوباره خبری نیست، خدمه محترم از دور یک عدد ته سیگار می بیند و زود شکارش میکند و میرود و چندین تاکسی به دنبال مسافرانش می ایند و میروند و باز دریغ از یک نمونه مشکوک رادیویی اصیل! ساعت 11:30 میشود، ناراحت میشوم و پر از سوال که چرا کسی را ندیدم و چرا مجتبی به قولش عمل نکرد راه را به صوی خروجی پیش میگیرم.،پاهایم پله ها را برای ترک محل طی میکنند و دلم هنوز بالای پله ها جا مانده است. عکسی با اندوه و سوال فراوان نصفه و نیمه میگیرم و میخواهم بروم ولی می ایستم اینبار تماس میگیرم و میخواهم به مجتبی بگم که ببخشید مزاحم شدم من رفتم امیدوارم بعدا ببینم...تماس میگیرم و مجتبی میگوید من الا در اتاق گروه جامعه هستم من کسی را ندیدم متعجب میگویم من از جام تکان نخورده ام و زود با سرعت پله ها را به سمت اتاق گروه جامعه برمیگردم. دوباره گم میشوم اما زود اتاق را پیدا میکنم، مجتبی نیست؟میگویند رفته اتاق فلان گروه! میروم انجا، میگویند نیست! با خودم میگم اخه الان دودقیقه پیش گفت من در فلان اتاق هستم چرا این بازی ها در می اید؟ شاید من مزاحم هستم و خبر ندارم! تماس میگیرم و واقعا دیگه بگم اقا نتونستم بیام میخواهم برم !مجتبی تماس را رد میکند! سرتا پا سوال می شوم! از یکی میپرسم مجتبی را ندیدین میگویند پیرهن سفید پوشیده است بگردی پیدا میکنی همین دور و بر هاست! من در انتهای یک سالن ایستاده ام، گوشی به دست و کیف به دست و.... مجتبی یک لحظه ضاهر میشود!
ایشون منتقد رادیو هستند!
از دور قبل از این که اجازه بدهد عرض حال بفرمایم زود میگوید: آقای عراقی؟ سلام، میرم جلو دست میدهم و سلام میکنم ناگهان خانم امینی را میبینم میگم ببخشید از صبح الاف شدم و اذیتتون کردم گفتند خواهش میکنم و دوباره رفتند بعد مجتبی اقای امینی (ارتباطات) را معرفی کرد راهرو انقدر کوچک بود و اونها انقدر زود میرفتند و می آمدند که نمی شناختم بعد آقای آمدند و من چون اصلا نمیشناختم حرفی نزدم ایشون کمی ایستادند و با اسم به من سلام کردند من در جای خودم خشکم زده بود این همه ملت رادیو گوش میدهند زمین و زمان با رادیو تماس میگیرند و کلی مردم با رادیو و رادیویی ها ارتباط دارند ایشون منو از کجا شناخته بود نمیدانم! اقای حسنی گفتند اقای ایشون رو می شناسید؟ گفتند بله ایشون منتقد رادیو هستند من زیاد به وبلاگوشن میرم! تعجب پشت تعجب گفتند وبلاگ پر محتوایی دارند و نظرهای خوبی دارند! تعجبم بیشتر شد به چیزهایی که ایشون میگفت چون زیاد خودم نمیدونم که آیا نوشته هام خوب هست یا نه ولی ایشون طوری تعریف میکردند که انگار همیشه پی گیر وبلاگ هستند.
لذت شهرستان به سوغاتی هایش است
به نظرم اگر میتوانستم خودم رو ببینم از ظاهرم معلوم بود که سر تا پا علاقه و شادی شده بودم به خاطر این همه توجه صمیمانه و میدانم که چشمانم هم از شادی برق میزد، دست آقای گرفتم ،از شدت شادی و احساس با نهایت صمیمیت با ایشان دست داده بودم و دستشان را به گرمی فشرده بودم و هنوز که هنوز است فکر میکنم شاید دستشان را زیاد از معمول فشردم از شدت شادی، بعد از صحبت به ایشون گفتم از شهرستان مقداری سوغاتی محلی اورده بودم که گفتم بیارم بالا و بین خودشان تقسیم کنند گفتند کجاست گفتم داخل ماشین گفتند ماشینت کجاست گفتم پایین، گفتند چرا بالا نیاوردی؟ گفتم چون مادرم انجاست؟ گفتند مادرت را چرا بالا نیاوردی گفتم چون مجوز نداده اند و ناراحت شدند و گفتند ببینید اقای مدیر کجا هستند تا ترتیب بدهند مجوز ورود مادرم و ماشینم را به محوطه داخل فراهم کنند گفتم نمیخواهد گفتند که اینطوری بده گفتم اشکالی نداره گفتند اصلا امکان نداره از قضا آقای مدیر را هم پیدا نکردند گفتم آقا ول کنید من از جایی که آمده ام میروم من جای دیگه رو بلد نیستم تو دردسر می افتم بعد قرار شد هر کسی که ماشین را آورده با من بیاد تا سوغاتی ها را از ماشینم به ماشین اونها بگذارم از قضا هیچ اشنایی بین آنها ماشین نیاورده بود و قرار شد برویم و به همراه خودمان بیاوریم.
نکته: در تاریخ جمعه 4 خرداد 91 نوشته سفر به رادیو جوان بخش سوم به فهرست نوشته های برگزیده در مجله پارسی نامه در بخشهای فرهنگی ، اجتماعی ، ارتباطات ، رسانه ، خاطره ، روزنوشت افزوده شده است.
مطالب مرتبط: رادیو جوان ، سفر به رادیو جوان (1) ، سفر به رادیو جوان (2) ، سفر به رادیو جوان (3) ، سفر به رادیو جوان (4)
جدول پخش رادیو جوان در مهر1392
نمایش دریاقلی سورانی در رادیو جوان
سهم شنوندگان در برنامه سازی رادیویی
انتخاب موضوع در یک برنامه رادیویی
امام زمان مربی فوتبال میشود!
رادیو جوان شادتر میشود
رادیو خانواده
چالشهای رسانهای یا نگاه آینده نگارانه به رسانه ها
طرح ایمان
گوینده آقا یا خانم!
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 132
کل بازدید :1280744
اینجا محمودعراقی مینویسد و نقد میکند وگاهی نقل میکند وبه قول یک گوینده خوب گاهی غر هم میزند،میگویداگر این فعالیت در راستای ترویج فرهنگ عاشورا و انتظارفرج و مقابله با جنگ نرم دشمنان اسلام و نظام و به عنوان سرباز سایبری آقا باشد همه اش عبادت است ،عاشق رادیو است،میگوید از دوران کودکی رادیو گوش میداد و کودکی اش روی موج AM گذشت و نمیدانست موج FM هم وجود دارد چون رادیو جیبی اش فقط موج AM را داشت. از سال 84 به صورت اتفاقی موج FM را پیدا کرد و بر اساس کیفیت خوب صدا و کیفیت خوب برنامه ها کلی شگفت زده شد و رادیو جوان را پیدا کرد.از آن زمان به بعد تمام وقت شنونده شبکه رادیویی جوان شد و در یکم اسفندماه سال 1390 به عنوان شنونده منتخب رادیو جوان معرفی شد و در 28 خردادسال 1391 افتخار داشت سایت رادیو جوان را افتتاح کند، میگوید رادیو تنها رسانه ای است که به مخاطب احترام میگذارد ،گاهی وقت ها به آینده ی رادیو خوش بین نمی شود و میگوید ممکن است رادیو در دنیای دیجیتال آینده گم شود، علیرغم تصور خیلی ها اصلا علاقه ای به کار در رادیو ندارد چون معتقد است شنونده حرفه ای رادیو بودن و کارمندرادیو جدا از یکدیگر هستند،اما اگر روزی چرخه روزگار چرخید و افتاد وسط رادیو دوست دارد سردبیر باشدمیگوید هدف(به کسر ف) رادیو قرآن و معارف است ، معتقد است رادیو جوان هر روز در حال شکوفایی و پیشرفت است، از رادیو جوان فعلا برنامه های چهل تیکه/با من حرف بزن/دوشنبه ها با شما/فکری از جنس بلور/ پلاسما / کافه رادیو/ واژه ها / آهای دلای با وضو/ بعضی از اینجا شب نیست ها / صدای شکفتن / صبح دانش / کسی صدام میزنه / معمولی نیست / من و جوان / یک سبد ترانه / سبقت آزاد / شنیده میشوید / پاتوق شبانه / بند کفشتو محکم کن/ الفبای جوانی/ آتش پنهان / در کوچه آفتاب / آبی تر ازسپید را دوست دارد و از میان گویندگان آقا، طوفان مهردادیان و از خانمها مریم واعظ پور/ مهرگان سوادکوهی / زهره هاشمی / لاله اکبری / خانم جعفرپور و خانم توکل را اختصاصا دوست دارد و از سردبیرها حامد مرادیان و شهاب نادری و مجتبی امیری و نرگس فتحی و وحید یامین پور را دوست دارد
شهرداری آچاچی [1]
چی بپزم؟
روشنگری [2]
سهبا [4]
رصد خبری [8]
اخبار و تحلیل [1]
شرکت ثمین گستر کارمانیا [4]
شبکه بهداشت و درمان میانه [4]
دانشگاه علوم پزشکی آذربایجان شرقی [3]
مدیریت منابع انسانی [4]
آرشیو اخبار استانداری [19]
ثبت نام آتشنشانی [6]
رادیو دیروز [6]
کتابخانه دیجیتال [26]
[آرشیو(56)]
زمستان 91
پاییز 91
تابستان 91
بهار 91
زمستان 90
پاییز 90
تابستان 90
بهار 90
زمستان 89
پاییز 89
تابستان 89
بهار 89
زمستان 88
پاییز 88
تابستان 88
بهار 88
زمستان 87
پاییز 87
تابستان 87
بهار 87
زمستان 86